برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:,ساعت | 9:28 نویسنده | ღZAHRAღ |

 

 

متــــــــنفرم ازخودم.....

که همـــــیشه نـــــــگران کسانی میشوم....

که اگر بمـــــیرم هم به چــــهلمم نخواهند رسید...!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | جمعه 15 شهريور 1392برچسب:,ساعت | 21:55 نویسنده | ღZAHRAღ |


تنها منم!

همه درد تنم! 

یادگاری تو!

چشم خیس و ترم

واسه اینکه دار و ندار منی

که انقدر تورو دوست دارم

بـرو

نذار گریه هام و ببینی عزیز

یه کاری نکن کم بیارم

بـرو...

زمین و زمان بسته عشق توست

می خوام از زمین و زمان کنده شم

تو حتی نگاهم نکردی چرا؟!

یه کاری نکردی که شرمنده شم

یه چیزی تو چشمای خیس تو بود

که خیلی نمی شد تماشاش کرد

تورو می کشیدم که یادم نری

من شاعر رو عشق نقاش کرد

تنها منم! همه درد تنم یادگاری تو چشم خیس و ترم

خداحافظی می کنی با کسی

که از تو یه دنیا محبت گرفت

خداحافظی درد سنگینیه

الهی بمیرم که گریت گرفت

تنها منم

همه درد تنم

یادگاری تو

چشم خیس و ترم

تنها منم! همه درد تنم یادگاری تو چشم خیس و ترم...!

(برو شهرام شکوهی این روزا همش گوش میکنم...و گریه...)


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | جمعه 15 شهريور 1392برچسب:,ساعت | 18:12 نویسنده | ღZAHRAღ |

کابوس تنهایی!!!

من در این اندیشه که چرا تنهایم...

من در این اندیشه که چرا بی تابم...

که چرا آدمک های این شهر سخن عشق نمی فهمند هیچ...

من در این اندیشه که دلم در پی توست...

من در این اندیشه که نرو دور نشو...

من در این اندیشه که بی قراری هرشب...

من در این اندیشه که چرا نیست خوابی بر من...

گویی کابوس ها بر در چشمانم رخت گشوده باشند...

من در این اندیشه تنهایم...تنهایم..

این سؤال است در ذهن که چرا او نماند؟!!!

دل او رحم نداشت یا که جنس دل او هم سنگ  بود؟!!!

من در این اندیشه،باز هم تنهایی...

آن زمان که افتاد مهر او بر دل من ...

من در این اندیشه که چرا او نفهمید هرگز...

شاید او نیز مانند همه قفل بسته به در چشمانش...

تا که چشمان قشنگش با نگاهی غمبار شادیش کم نشود...

شاید او می دانست بخت ننگین مرا...

من و تنهایی و غم، از گذرگاه زمان می گذریم...

زندگی زیبا نیست...

زندگی تکرار جان فرسودن آدم هاست...

عشق ها بی رنگ است...

عشق ها تاوان انسان بودن آدم هاست...

نتوان کاری کرد...

زندگی اجبار است...زندگی اجبار است...!

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | جمعه 15 شهريور 1392برچسب:,ساعت | 18:1 نویسنده | ღZAHRAღ |

این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش !

همین بس که :

نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند.


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,ساعت | 19:35 نویسنده | ღZAHRAღ |


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,ساعت | 19:32 نویسنده | ღZAHRAღ |

نگاهم...!

نگاهم گرچه غمگین است...

نگاهم گرچه بارانیست...

نگاهم گرچه بی روح است...

گرچه سرد است...

نگاهم گرچه پائیز است...

برگ های درختانش می ریزد...

نگاهم گرچه خودخواه است و مغرور...

نگاهم گرچه دور از دید محبوب...

نگاهم گرچه خاموش است و خاموش...

نگاهم گرچه تاریک است و تاریک...

نگاهم گرچه بی ذوق است...

نگاهم گرچه بی شوق است...

نگاهم گرچه بی تاب است...

نگاهم گر پریشان است...

نگاهم در سکوتش گاه بر لب نغمه و آواز غم خواند...

گهی نیز می خندد، ولی خنده پر از تلخی پر از اندوه...

نگاهم گرچه بی مهر است...

نگاهم گرچه بی احساس...

نگاهم را نمی دانند...

نگاهم را نمی فهمند...

نمی دانند که روزی این نگاه ،پر از احساس و عشق بود...

پر از شور و نشاط...

پر از حس رهایی...

پر از شوق پریدن...

پر از لبخند و شادی...

پر از پرواز کردن...

نمی دانند که روزی این نگاه، همان مهره ی شطرنج بود...

که مات جفت چشمی گشت...

همان چشمان که بود بی مهر با من...

همان چشمان که سنگی بود و سنگی...

همان چشمان که از مهر و وفا هیچ نفهمید...

همان چشمان که آتش زد به قلبم...

همان که رفت و اکنون پر زدردم...

نگاهم مثال قلب بشکستند...

و حال در نگاهم هیچ نیست...

بن بستی پر از خالی پر از پوچی...

و من تنها می دانم و می فهمم...

که روزی این نگاه چنان بود، ولی اکنون چنین است...

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,ساعت | 19:8 نویسنده | ღZAHRAღ |

خزان شد

دلم را می گویم .. پر از برگهایی زرد

می دانم راه رفتن روی برگ چه لذتی دارد

چه صدایی

برو ..باز هم راه برو

می خواهم بشنوم...!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,ساعت | 22:9 نویسنده | ღZAHRAღ |

زمستان بود و هوا سرد بود …!

کلاغی غدا نداشت تا به بچه هایش بدهد …!

گوشت تنش را میکند و به بچه هایش میداد …!

زمستان تمام شد و کلاغ مــُرد …!

اما بچه هایش زنده ماندند و گفتند :

خوب شد که مــُرد ، راحت شدیم از این غذای تکراری …!

این است واقیت تلخ روزگار و واقعیت تلخ بین من و تو ...!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,ساعت | 14:27 نویسنده | ღZAHRAღ |

 

آن روزها گنجشک را رنگ می کردند و جای قناری می فروختند  

  این روزها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند…

آن روزها مال باخته می شدی و این روز ها دلباخته...!

 

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,ساعت | 14:24 نویسنده | ღZAHRAღ |


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,ساعت | 14:0 نویسنده | ღZAHRAღ |

جـــور میکند خـــدا در و تخته را با هم…

همانطور که من و تو را آشـــنا کرد…

تــو شدی خـــاطره ســـاز…

من شدم خــــاطره باز…


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | شنبه 25 خرداد 1392برچسب:,ساعت | 11:20 نویسنده | ღZAHRAღ |

 

این جا


آنقدر شاعرانه دروغ می گویند


و آنقدر در دروغ هایشان شاعر می شوند


که نمیدانم


در این سرزمین


با اینهمه فریب


چگونه ست که دلم هنوز


خواب باران را دوست دارد!!!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | جمعه 25 خرداد 1392برچسب:,ساعت | 11:15 نویسنده | ღZAHRAღ |

هیچ کس ندانســت کـــــه

شاید شیطان عاشــق “حوا”

بود که برآدم سجده نکرد …!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | سه شنبه 13 فروردين 1392برچسب:,ساعت | 21:53 نویسنده | ღZAHRAღ |

قبول دارم …

همش تقصیر من بود …

حواسم نبود هر خاکی بودنی یه آسفالت شدن هم پشتش داره …!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:,ساعت | 21:14 نویسنده | ღZAHRAღ |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد